خبرگزاری اهلبیت(ع) ـ ابنا / سرویس صفحات فرهنگی
دلشکسته، گوشهای نشسته بودم و از پشت شیشهی مغازهی آقای رضایی که داخل بازار تهران بود، به آقا و خانمی نگاه میکردم که داشتند دخترِ کوچکِ چشمرنگیشان را که موهایش با کِش صورتی، خرگوشی بسته شده بود را قانع میکردند تا چشم از خرید منِ گرانقیمت بردارد و عروسک دیگری را انتخاب کند. بالأخره تلاشهای پدر رو مادر، نتیجه داد و دخترک، با گلویی پُر از بُغض، چَشمی گفت و چشمش را چرخاند و من، پدر را دیدم که با شرمندگی، به دختر کوچکش نگاه میکرد.
در آن لحظه، تنها آرزوی من، نبودن بود، با خود گفتم: «کاش نبودم تا خانوادههایی که نیازمندند، اینطور شرمندهی بچههایشان نمیشدند»؛ هرچند پدر، با خرید عروسکی ارزانتر، فرزندش را خوشحال کرد. این ماجرا گذشت تا اینکه روزی آقا و خانم دلسوز و مهربانی، مرا به همراه ۹۹ عروسک دیگر، از مغازه آقای رضایی خریدند و این، آغاز تجربهی جدید و سرنوشتسازی برای من شد.
داستان از جایی شروع شد که در یکی از روزهای پائیزی، مثل همیشه، داخل مغازه نشسته بودم؛ اما حالِ خوشی نداشتم. بیشتر از یک ماه بود که در کنار پیشخوان مغازه، کارم شده بود: «تماشای دو درخت کاجِ نصفه که از پشت شیشه معلوم بود و آدمها و ماشینها، از کنار آن رد میشدند»، در همین حال بودم که دیدم خانمی چادری با همسرش، از پلّههای مغازهی اسباببازی فروشی، بالا آمدند و با سلام و احوالپرسیِ گرمِ آقای رضایی مواجه شدند؛ بعد، همینطور که به اسباببازیها نگاه میکردند، سراغ پنج مدل عروسک با رنگهای مختلف را از فروشنده گرفتند و گفتند که از هر نوع، ۲۰ عدد میخواهند بخرند؛ اصلاََ باورم نمیشد که نشانهایی که دادند با شکل و شمایل من، کاملاََ تطبیق داشت.
آقای رضایی که از لبخندش معلوم بود که از این فروش، بسیار رضایت خاطر دارد، به سمت انبار رفت و گفت: «۱۹ تا اینجا دارم و یکی هم روی پیشخوان هست که براتون میگذارم». تا این جمله را من از آقای رضایی شنیدم، انگار میخواستم پرواز کنم که ناگهان دست آقای رضایی به سمت من بلند شد و مرا در کنار سایر عروسکها، داخل جعبه گذاشت و تحویل آقا و خانمِ مشتری داد، پولش را گرفت، تشکّر کردند و من با خروج آقا و خانم جوان از مغازه، برای همیشه از آقای رضایی و بقیهی عروسکها، خداحافظی کردم.
ابتدا متوجه نبودم و نمیدانستم چه خبر است و اینکه من و بقیهی عروسکها را، این خانم و آقا میخواهند چه کنند!؟ جواب سؤالم را چند روز بعد که با صدای موشک، از خواب بیدار شدم و درب جعبه باز شد و نور خورشید روی صورتم تابید، گرفتم و فهمیدم که از ایران به سرزمین فلسطین آمدم.
در همین لحظه صدای دویدن بچهای را شنیدم و بعد دیدم که دخترکی با موهای بور و بلند و همینطور دستانی زخمی، به سَمت من آمد و مرا در آغوش گرفت و صدای گریهی شوقش را در دستانش خفه کرد؛ تا مرا در آغوش گرفت، حسّ خوبی گرفتم و همینکه شروع به گریه کرد، فهمیدم که میخواهد بقچهی دلش را برایم باز کند و از تنهاییهایش بگوید. دخترک، از گرسنگیها و تشنگیهایش گفت، از پدرش که دیگر پیش او نیست و الآن چند ماهی هست که طعم آغوش امن او را نچشیده است؛ با قطرات اشک، از مادر مهربانش سخن گفت که دیگر دستان نوازشگرش را حسّ نخواهد کرد و از حیوانات درّندهای سخن به میان آورد که خانوادهاش را از او گرفتند و به شهادت رساندند؛ از برادری شیرین و زیبا با دست و پایی کوچک، که دیگر نبود تا خندههای دلنشینش، به قلب او شادی تزریق کند و از دو خواهرش که هر کدام، زیر آتش دژخیمان صهیونیست، جلوی چشمش، پرپر شدند.
همینطور که این دخترکِ یتیم، مرا محکم بغل کرده بود و اشک میریخت، یاد تصاویری افتادم که چند روز قبل، از تلویزیونِ مغازه آقای رضایی پخش میشد و مجری از آوارگان فلسطینی سخن میگفت؛ با خود فکر کردم که چه کسی گفته عروسکها احساس ندارند؟ اصلاََ چرا به عروسکها قابلیت گریه کردن ندادند؟ عروسکها هم میتوانند نوازشکردن، بغلکردن، بوسیدن و داستانخواندن را برای کودکانی که در این کشورِ خراب شده، هر لحظه با صدای خمپارهها، قلبهایشان کنده میشود و آغوشی ندارند که به سَمتش پناه ببرند، را تجربه کنند، آخر جنس این کودکان، با کودکانِ دیگر کشورها، فرق دارد؛ این کودکان ترس دارند، زخم دارند، قلبهای کوچکشان درد دارد و خیلیهایشان خانواده ندارند؛ اینها گاهی لقمهای نان برای خوردن پیدا نمیکنند و روزی چندین نفر، از گرسنگی شهید میشوند؛ مگر نه این است که کودکان، پناه میخواهند، امنیت لازم دارند، به آزادی و خواب راحت نیاز دارند؛ اما متأسفانه اینان ندارند!
هیچ وقت، آن روز از ذهن عروسکیِ من پاک نمیشود؛ آن روزی که برای درمان بیماریهای کودکانی که حق زندگی از آنها گرفته شده بود، رفته بودیم مطب پزشک؛ همان کودکانی که یتیم شده بودند و از گرسنگی جان میدادند. من در آغوشش بودم و دکتر در حال معالجهی او. دیدم که با مهربانی رو کرد به دخترک و مرا که در آغوش او نشسته بودم، نشان داد و پرسید: «اسم این عروسک کوچولوت که عین خودت خوشگله چیه؟»
از اینکه مرا به راحیلِ زیبا و خواستنی تشبیه کرد به وجد آمدم؛ همانجا احساس کردم کوکهای لبخندم کش آمد و دکتر هم متوجهش شد. راحیل که سرش را پائین گرفته بود تا مرا ببیند و جواب سوال دکتر را بدهد، روی لبانش لبخندی نشست که من دیدم؛ اگرچه که لبانش لبخند را نقاشی کرد؛ ولی چشمان او در حالی که ابری شده بود و دلتنگی را فریاد میزد، حکایت از چیز دیگری داشت؛ چرا که راحیل، اسم زیبا و دلنشین مادرش را برای من گذاشته بود.
در آخر که صحبتهایشان تمام شد، عجز را در صدایش دیدم، زمانی که سرش را به زیر انداخت و در حالی که لرزش صدایش را کنترل میکرد، با شرمندگی و خجالت خواست تا دکتر، او و مرا با خودش ببرد و در خانهاش پناهمان دهد. این خواسته، تنها خواستهی دخترک صاحب من نبود؛ بلکه همهی کودکانِ اینجا، به پناهگاهی نیاز داشتند؛ همهشان محتاج لقمهای نان و آغوشی گرم بودند.
زمانی که مرا در آغوش خود میکشید و زیر لب از بودنم شکر میکرد، هزاران بار به وجودم افتخار میکردم؛ هرچند که اشکها و ترسها و دردِدلهایش در خلوتمان، قلبم را به آتش میکشید؛ اما گوش دادن را با عشق، به جان میخریدم تا هر چند اندکی هم که شده، از بُغضِ ناتمامش کم شود.
در همین فکر بودم که ناگهان، یاد آن خانم و آقای مهربانی که مرا تا اینجا آوردند و تقدیمِ راحیلِ عزیز کردند افتادم، در حقیقت آنها باعث شدند که من، حسّ ارزشمند بودن را در زندگیام به طور کامل بچشم، حسّ لذّتی که از کنار راحیل بودن نشأت میگرفت؛ آخر من عاشق این کودک شده بودم، دوختهایم، پشمهایِ شیشهایِ شکلدهندهام، تیلههای چشمانم و کوکِ لبخندم، همه و همه به این دخترک وابسته شده بودند؛ آن شبی که در پناهگاه از خواب پرید و با چشمان گریانش و لبخندی که میلرزید، مظلومانه و با شوق از خواب عجیبش میگفت، با دلِ گرفته نگاهش کردم و با خود گفتم: «حتما برای دلتنگی است و خوابی کودکانه دیده دیگر»؛ اما زمانی که وسعت آتش، نزدیکتر شدنِ آن، حسّ کردنِ حُرم شعلههای داغ آتش، وحشت و دویدن مردم برای نجات خودشان و ضجّههای کودکان در اثر سوختن را میشنیدم، فهمیدم خواب راحیلِ من حقیقت دارد.
سخت است سوختن عزیزت را ببینی، آتش گرفتن آن موهای زیبا را ببینی و حتی نتوانی تکان بخوری برای نجاتش، ناتوان باشی از هر کاری و فقط نظارهگر گریهها و جیغهای کسی باشی که تمام وجودت متعلّق به اوست. سوزش و درد در عمق وجودش را میچشیدم و کاری از دستم ساخته نبود، وقتی میدیدم با آن استخوانهای پُر درد و موهای آتش گرفتهاش، نگران سوختنِ من است و جیغ میکشد، از خودم بَدَم آمد، دلم پر میکشید برای به آغوش کشیدن و آرام کردنش، برای پناه دادنش؛ ولی ما، لحظه به لحظه داشتیم به خواب شیرینش نزدیک میشدیم. سخت بود؛ اما بالأخره داشتیم به آرزویش میرسیدیم، جان میکندیم و آرامآرام در آغوش پدر و مادرش میرفتیم. جان کندنِ سختی بود؛ اما چهرهی پدر و مادرش و آغوش بازشان، آن را برای همیشه شیرین کرد.
حالا، امشبی که نویسندهی داستانِ زندگی و سرنوشتِ من، نشسته و دارد بعد از چند ماه دوباره با چشمانی غصّهدار، سرنوشتِ مرا میخواند، میخواهم اینبار من از زبان و دلِ او سخن بگویم. نیستم؛ ولی از آن بالا میبینم و میفهمم حال و هوای نویسندهام را؛ همانطور که در دل غصّه دارد، دوباره اثرش را میخواند، بُغض بدی در گلویش نشسته و دوباره نه تنها یاد کودکان غزّه و لبنان؛ بلکه یاد همهی کودکان مظلوم عالم، او را غصّهدار کرده است. او حتماََ با خود میگوید: «این روزها که بالأخره بعد از یک سال و یک فصل، آتشبس در غزّه اعلام شده، من خوشحالم، خیلی خوشحال! برای آمنه، بیسان، محمد صلاح، حنین، صالح، مریم، رحمان، محمد ایاد، احمد و راحیلهایی که دلخوشیشان تنها همان عروسکهایی بود که گاهی از ایران برایشان میرسید.»
من نویسندهام را میشناسم و با روحیات او آشنا هستم. حتما اگر او بخواهد بنویسید، اینگونه مینویسد: «برای همهی مردم غزّه خوشحالم که با آن همه خون و رنج و درد، زیر بار ذلّت نرفتند؛ خُرسندم برای مادرهایی که امید دارند داروی فرزندشان برسد، برای اسیرهایی که امید دارند دست پدرهایشان را ببوسند، برای بچههایی که امید دارند به محلهشان برگردند، خوشحالم؛ اما همزمان، غمی دیگر بر گوشهی قلبم نشسته و دوست دارم هقهق گریه کنم. گریه کنم برای همهی جانهای عزیزی که ظلمهای بیکرانِ کشورهای خونآشام، آنها را از ما گرفت، برای صداهایی که خاموش شد، برای مدافعان حرم و دلتنگی فرزندانشان و برای حرمی که دوباره در محاصره نامردان یاغی است! برای بدنهای تکّهتکّه شده؛ برای جسمهای سوختهی کودکان فلسطینی و قلبهای آتش گرفتهی مادران در فراغ کودکان؛ برای مدّعیان دروغین حقوق بیبشر، برای قلوب کوچک کودکانی که از سوء تغذیه، از تپش ایستاد؛ برای مردان مقاومت؛ برای یحیی سنوار و اسماعیل هنیه؛ برای سید مقاومت شهید سید حسن نصرالله و برای سید ابراهیم رئیسی، همان شهید جمهور که حامیِ همیشگی جبهه مقاومت بود و در نهایت برای سردار دلها، شهید حاج قاسم سلیمانیِ عزیز که جاهای خالی آنان، هیچ گاه در تاریخ، پُر نخواهد شد.»
میخواهم دعا کنم، آخر در مغازه اسباببازی فروشی که بودم، میدیدم که وقت نماز که میشد، آقای رضایی سجاده خود را رو به قبله، وسط مغازه پهن میکرد و نماز میخواند و بعد از نماز دعا میکرد و میگفت: «خدایا! با ظهور امام زمان(عج) ریشه اسرائیل را بکَن؛ خدایا! مظلومان عالم رو از چنگال ظالمانی مثل اسرائیل، رها کن؛ خدایا! سایه رهبر عزیزمون رو بالای سرمون نگهدار!»
نویسنده: نرگس قادری
..............................
پایان پیام/ ۲۶۸
نظر شما