و آن شب تا سحر غار حرا خورشید باران بود
زمان، دل بیقرار لحظه تکوین قرآن بود
سکوت لحظهها را میشکست از آه خود مردی
که در هر قطره اشک او غمی دیرین نمایان بود
امین مکه را میگویم آن نارفته مکتب را
یتیم خسته آری او که چندین سال چوپان بود
هُبَل آن سو میان کعبه در آشفته خوابی سرد
و عزی غرق حیرت از خدا بودن پشیمان بود
حضور عرشیان را در حریم خود حرا حس کرد
که «اقرأباسم ربک» یا محمد ذکر آنان بود