خبرگزاری بین المللی اهل بیت علیهم السلام ابنا-
اولین روز غیررسمی کاری ام، با ندا و آتنا رفتیم سالن. بچه ها آنجا خوراکی می خوردند و بازی می کردند.
ندا با لبخند به بچه ها نگاهی کرد و گفت:« میکائیل نمیاد؟»
مخاطبش آتنا بود که خنده اش گرفته بود.
همانجا بود که مشتاق شدم میکائیل را ببینم.
فردایش دیدم. یک پسر پنج ساله با تیشرت سفید و شلوارک لی، موهای بور کوتاه و صورت گرد و کمی لپ. مدام می چسبید به یکی از دخترها. آرام سه سالش بود و ریزه میزه . نمکی و دوست داشتنی و کمی جیغ جیغو.
البته آرام بود، واقعاً آرام بود تا وقتی میکائیل هی بهش نمی چسبید و کلافه اش نمی کرد.
میکائیل ساز خودش را می زد، حرف هیچ کس را نمی خواند. هرچه بهش میگفتیم داد نزن، یا از آرام جداشو یا اسباب بازی ها مال همه است، بدتر لج می کرد.
نزدیک ظهر کاردستی درست کردیم. ساده بود.
بچه ها باید به کف دست و انگشت هایشان رنگ انگشتی می زدند و بعد کف دست را می گذاشتند وسط کاغذ. بعدش هم قلب هایی که ما برایشان بریده بودیم را رویش می گذاشتند و یک جمله از عشق مادر بهشان.
گفته بودند بهشان توضیح بدهیم که مادرها دوستتان دارند، حتی وقتی اینجا ازشان دورید.
کاردستی که تمام شد، خاله ندا پرسید « بچه ها ماماناتونو دوست دارید؟» تنها کسی که گفت «نه» میکائیل بود.
خاله ندا رو به ما گفت:« میدونستم»
همه مان می دانستیم. هیچ کس تعجب نکرد.
تعجبمان را صبح اداکرده بودیم.
اول صبح من زودتر از خانه زده بودم بیرون، به هوای اینکه از کتابخانه چند کتاب شعر و قصه برای بچه های مهد بگیرم و اگر شد برایشان نمایش عروسکی هم راه بیندازم.
وقتی رسیدم مهد، فقط آرام آمده بود.
کم کم آمدند، سه چهارتایی که شدند، بردمشان توی اتاق و و روی زمین نشستیم به خواندن شعرها.
میکائیل هنوز نیامده بود، داشتم فکر می کردم اگر بیاید، اصلا بهمان نگاه هم نمی کند، می دود توی سالن و طبق معمول برای خودش جیغ و داد راه می اندازد.
اما آمد، کنار ما ننشست، رفت روی صندلی. گفتم:« توام میای اینجا شعر بخونیم؟» مثل همیشه گفت:« نه! نمیخوام!»
اما هنوز چند دقیقه نگذشته بود که آمد.
چندتایی که شعر خواندیم، توی صورت آرام دقیق شد و گفت:« این چیه این جات مالیده؟»
آرام دستش را پس زد و به جمع برگشت.
چند دقیقه بعد دوباره پرسید، آرام دست کشید روی صورتش و گفت:« رژ!»
خنده مان گرفته بود. اما من حواسم بود که یکجا، خود میکائیل را گیر بیندازم و سوالم را بپرسم، یکجا که مثل همیشه طفره نرود. توی صورت خود میکائیل هم، دقیقاً سمت چپ صورتش، زیر گونه هایش، رد دو چنگ بود، انگار با ناخن صورت را خراش داده بودند.
بالاخره گفتم:« صورت خودت چیشده؟»
موقع حرف زدن توی چشم هایمان نگاه نمی کرد. لب هایش را هم جمع کرد، طوری که انگار می خواست با لب هایش جلوی فوران آن کلمات را بگیرد. گفت:« کار مامانمه!»
من هنوز داشتم جملاتش را هضم می کردم، اما ندا با ابروهای بالا رفته پرسید:«چرااا؟»
_ آخه مامانم کتکم میزنه.
به کتاب نگاه کردم، این صفحه اش شعر خورشید بود، فکر کردم،جایی که یک بچه پنج ساله کتک بخورد، چقدر خورشید بی جان است.
داشتم زیر صدای سکوت بچه ها کر می شدم.
انگار نه تنها من، نه تنها بقیه ی مربی ها که حتی بچه ها هم دلیل این همه بی قراری میکائیل را فهمیده بودند.
یکی از شاگردان شیخ رجبعلی خیاط نقل میکند:
روزی همسرم تب شدیدی کرد و مجبور شدم او را به بیمارستان ببرم و آن موقع هزینه زیادی صرف کردم. باز هم خوب نشد و دوباره به بیمارستان دیگری رفتیم و باز هم خوب نشد. خلاصه خیلی نگران بودم.
روزی که همسرم هم در ماشین بود، جناب شیخ رجبعلی خیاط را سوار ماشین خودم کردم و گفتم: آقاجان، ایشان همسرم هستند که گفتم تب دارند. شیخ نگاهی کردند و به او فرمودند: خانم! بچه را که آن طور نمی زنند! استغفار کن، از دل بچه در بیاور و دلش را به دست بیاور، خوب میشوی!
همین کار را کردیم و خوب شد. همسرم کودک را به خاطر ادرار کردن در منزل آن چنان کتک زده بود که نزدیک بود نفس بچه بند بیایید.
پی نوشت:
محمدی ری شهری، کیمیای محبت، ص۱۲۱
نظر شما